نگاه جانسوز


فانوس

بهترینهاااا

گاهی دلم نمی خواست تو را ببینم، اما تو در کنارم بودی و نفس هایت یخ روزهایم را باز میکرد.گاهی دلم نمی خواست تو را بخوانم،اما تو مثل یک ترانه ی زیبا بر لبم زندگی می کردی.

من در کنار تو بودم بی آنکه شور و نوایی داشته باشم.بی آنکه بدانم تو از خورشید گرمتری،بی آنکه بدانم تو از همه شعرهایی که من از بر کرده ام شنیدنی تری.من در کنار تو بودم اما دقیقا نمی دانستم کجا هستم.نمی دانستم از آسمان و زمین چه می خواستم.
هر شب در دیوان حافظ دنبال کسی می گشتم که مرا تا دروازه های قیامت ببرد.من انگار منتظر بودم که کسی بیاید که قلبش زادگاه همه گلها باشد.وقتی به من نگاه میکردی چشمهایم را بستم.وقتی در جاده های خاطره غزل خواندی ایستادم و خاموش ماندم.
مهربانانه آمدی،سنگدلانه رفتم،از شکفتن گفتی،از خزان سرودم.

ناگهان مه همه جا را فرا گرفت.حرفهایم مرطوب شد و چشم هایت با ابرهای مهاجر رفتند.شب آمد و چراغ ها نیامدند،ظلمت آمد و چشم هایت نیامدند.شب در دلم چنان خیمه زد که انگار هزاران سال قصد اقامت داشت.کاش نی ها از جدایی من و تو حکایت میکردند.

اکنون می خواهم دنیا پنجره ای شود و من از قاب آن به افق نگاه کنم و آن قدر دعا بخوانم که تو با نخستین خورشید به خانه ام بیایی و مرا شاد کنی.
اکنون دوست دارم تمام باغ های زمین را دور بریزم،وآنگاه گلهای تازه ای بیافرینم و تقدیم تو کنم....



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:,ساعت 15:52 توسط هانی| |


Power By: LoxBlog.Com